دیروز موقع برگشتن از مهد اشک مامانو در آوردم از بس نق زدم که من نمیخوام پیاده بیام و منو با ماشین ببر خونه دیگه هرچی ترفند و بازی بلد بوده بکار زده برای آوردن من تا مقصد . از بریم تو برفا راه برو تا بدویم دنبال پیشی و بازی کردن تو وسیله ورزشی ها و ....... که بمحض تموم شدن همه اینا دوباره یادم افتاده که نمیخاستم پیاده بیام و بهونه که ای وای پام درد میکنه و کمرم درد میکنه و .......یکمی هم بغل شدم و خلاصه اخراشم با مسابقه بدوییم ببینیم کی برنده میشه بالاخره رسیدیم خونه . اما همه اینا یک طرف قولی که مامان داد مبنی بر اینکه فردا با ماشین میاد دنبالم یک طرف ؛ و خودشم میدونست که اگه به قولش عمل نکنه محشر کبری به پا میشه .این شد که امروز با آژانس اومد . ترافیک سنگین بود و راه 1 ربعه شد نیم ساعت . بی حوصله روی صندلی عقب لم داده بودم که مامان فرصت رو مغتنم شمرد و شروع کرد که : ببین عزیزم چقدر با ماشین طول میکشه اگه پیاده رفته بودیم الان رسیده بودیم خونه و ..... وهی گفت و گفت . منم که دیدم توجیهای همیشگیم که خسته میشم و اینا.... الان جواب نمیده با یک لحن اعتراض و تندی گفتم :عه خوب من نمیخوام هوا hot page...
ادامه مطلبما را در سایت hot page دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : aatrin915 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 4:33